سروش _کیمیا

سپیده سر زد و رویت به چشمانم هویدا شد

سر و جانم به قربانت جهانم با تو زیبا شد

رسیدی از ره و دل شد به لبخندی ز تو مدهوش

رها از خویش گشتم من طلوع نور پیدا شد

وزان شد باد مشتاقی نوید مطرب و ساقی

وزین شد لحظه های من چو سور عشق برپا شد

شبم شد روز پر روزی تو شمع محفل افروزی

شدم مجنون و تو لیلا سروش قصه شیدا شد

کمال آنگه شود کامل که تو با عشق آمیزی

کنون این وصلت میمون حکایت تا ثریا شد

یگانه دلبر مه رو شدم با چشم تو جادو

یکی هستی به زیبایی نجابت با تو معنا شد

مرا با خود یکی پندار دو جسم و روح بی تکرار

من آن خویش توأم در خود که چشمم با تو بینا شد

یقین و عشق تو دینم شده مهر تو آیینم

یگانه عشق جاویدان دلم پیش تو رسوا شد

از این لحظه که دستت را به دست خویش میگیرم

امید و آرزوهایم به چشمان تو اهدا شد

(حروف هم رنگ را کنارهم قرار بدهید)

دستنا

به پندار من چون بهشت خدا

نبوده به دنیا به جز دستنا

گل آدم از خاک او شد پدید

خدا روح خود را به کامش دمید

نفیسه

نفس شدی برای من تو برکت سرای من

نمیدهم به جز تو دل تو گشته ای خدای من

فدای مهربانیت صدای آسمانیت

فلک نیارد همچو تو فرشته ای برای من

یگانه دلبری مرا که کرده دل ز من جدا

یگانه ای به قلب من چو بشنوی صدای من

سرم به سجده ات ببین مرا فتاده بر زمین

سحر شده شب سیه اجابت دعای من

همای زندگانیم نفیسه ام جوانیم

همیشه مانده نام تو به نای بی نوای من

ای که از کوچه معشوقه ما میگذری

از کوچه معشوقه یتان دوش گذشتم

بر سر در آن با گهر دیده نوشتم

جانا تو که بر خاک رهش قید نداری

بهتر که در این شط جنون پا نگذاری

شب گیسو ها

شب گیسوها

تارهای نور پیدا شد

طلوع نزدیک است

سمیه

سرمه بر چشم دلم می کشی با خنده ات

دل شود پیشت علیل گر نباشد بنده ات

می بده بر بی غمان من شوم مست رخت

غم زدل کاهد مرا تکیه بر دست رخت

یار من گشتی عجب دل زمن بربوده ای

با غروبت هر شبی بر غمم افزوده ای

هستیم بردی زکف نازنین خوانی مرا

گر به پیشت مرد دل از خودت دانی مرا

مریم

مانگار است نام تو بر جبین دفترم

راز عشقت چون صدف مینهم در خاطرم

یاس من با من بمان در دیار بی وفا

مانده ام در بی کسی مونس چشم ترم

حسرت

از باغ گذشته

گل حسرت چیدم

آینده کویر شد

صد آینه

یک آینه

یک من

ز غم آتش به جان

مشتی پر از خون من و

صد آینه شد خون فشان

قطار واژه

در خیال تو قطار واژه می راندم

در ایستگاه چشمانت متوقف شد

صدها سخن

بر دفتر نگاهت صدها سخن نوشتم

یک حرف را ندیدی

درهای و هوی مردم

یک حرف تا شنیدی

از من تو دل بریدی

عالم آدم فريب

ای گل یکدانه ی باغ بهشت

دل برایت کی شکایت ها نوشت

ناگهان روزی پکید، بغض این دل

بی حیا

داد بر باد آنچه را کرده بودم در خفا

رنگ روی بی حیا فریاد زد

بعد از این بهر دلم جعبه ای خواهم خرید

روی مهرش حک کنم

عالم آدم فریب

نگين

نگاهت تا به من افتاد شدی شیرین و من فرهاد

نگین شعر من نامت دلم یک آسمان فریاد

گلاب ناب لبهایت دو چشم ناز و زیبایت

گلی چون تو به دنیا کو چومن بلبل که شیدایت

یگانه دلبری مهرو دو خنجر جای هر ابرو

یکی هستی به زیبایی تو با عشقت کنی جادو

نجانم ده ز تنهایی توکه محبوب دلهایی

نگین نازنین من تو با چشمان دریایی

بهناز   فاطمه

باد بهاری وزید مژده بدادم ز عید

فصل گل و لاله شد پرده غنچه درید

هوش زسر پر کشید تا سر کویت رسید

این تن بی جان من تا که نگاهت بدید

نام تو را گفته ام زآتش دل پخته ام

طالب رویت شدم بی تو من آشفته ام

از سر شب تا سحر از تو گرفتم خبر

مهر تو در کوی دل حلقه زند در به در

زاده افکار من شعر شدی یار من

هور پر از نور و ناز نقطه پرگار من

رقیه. هاشم‌

رموز چشم خوانی را ز چشم تو شدم استاد

همان لحظه که پلکت بر نگاهم روی هم افتاد

قرار هر دمم با تو زیادم یا کمم با تو

اگر باور کنی از من چه شاد و بی غمم با تو

یکی هستی به زیبایی عروس شهر رویایی

شبم پر شد ز فکر تو تویی پایان تنهایی

همه دردم تویی درمان تویی دینم تویی ایمان

مران از درگهت من را تو آغازم تویی پایان

مهتاب

می رسی از راه و دلها را به یغما میبری

ماه عالم تاب هستی دلربایی ای پری

هر قدم بر صد هزاران دل گذاری بی خبر

هر دمم روی تو می آید مرا اندر نظر

تا بیایی جان بگیرد این تن رنجور من

تشنه عشق تو شد دل ای مه مغرور من

ای نگار نازنینم زینت شبهای تار

ای تو ماه شب فروزم دل ز عشقت بی قرار

با تو معنا شد جهانم ماهتاب بی قرین

بس کن این ناز و کرشمه مهربان مه جبین

سميه شیاسی

سرود عشق می‌خوانی به دستان هنرمندت

سرو جانم به قربانت و دل مفتون و در بندت

مرید مسلکت جمعی و تو شمع فروزنده

مران ما را ز درگاهت جهان کن زنده با خنده

یگانه دلبری مه رو دو خنجر جای هر ابرو

یکی هستی به زیبایی تو با عشقت کنی جادو

همای شه پر زیبا سعادت با تو شد معنا

همه دنیاست چشمانت شیاسی در بی همتا

نگار

نام زیبایت به قلبم ماندگار

تا جهان باشد تو باشی برقرار

گل تویی همتای من بلبل هزار

در سرایت پر کشد پروانه وار

ای لبانت جام هستی می بیار

بهترین معنای مستی شد نگار

روز و شب گر با تو گردد روزگار

از لبانت می‌دمد گل صد هزار

معصومه

مهرتان بر دل نشست مهربان من سلام

مست چشمانت شدم ای رخت ماه تمام

عشق با تو شد پدید تا به من کردی طلوع

عاشق چشمت شدم فصل عشقم شد شروع

صبح من شد خنده ات ای سراپا نیک و خاص

صاحب قلب منی کن ترحم یا قصاص

وقت آن شد حرف دل با تو گویم مو به مو

وصل تو شد آرزو در نماز و در وضو

ماه ​​​​من شد آشکار نام تو در این پیام

من به عشقت قانعم ای خداوند مرام

همدم شو نازنین تا شوم دور از گناه

همتی کن جان من بی تو عمرم شد تباه

فرزاد

فصل گل و بلبل شد یاد تو دلم افتاد

فکر تو در این جان است عشق تو نرفت از یاد

رویت به نظر آمد شد دیده دل روشن

رستم ز غم آندم من شد شوره دل گلشن

زلف تو به دست باد از روی خوشت دل شاد

زخم از دل من برخاست تا دست تو مرهم داد

ای لعل لبت هستی ای باعث سرمستی

از عشق تو من مستم آیا تو چو من هستی

دل در گرو عشقت بیدل شده و مجنون

در پیکر من جاری عشق تو به جای خون

هنگامه

همای نازنینت ناز دارد

صمد را در تب آواز دارد

نگاه مهربانت را چه گویم

به هر تار مژه صد راز دارد

گهی با دل کنم با تو نظاره

چه کس چون تو لبش اعجاز دارد

از آن ناز و از آن اعجاز حاشا

دلم در راز تو پرواز دارد

مگر باور کنی کز مهر گویم

که قلبم سوی تو در باز دارد

هزاران شب برای تو نوشتم

همای نازنینت ناز دارد

خاطره ...شهرام

خفته ام در بستری بی حضور جسم تو

شب دگرگون میشودازغروراسم تو

از سحرگه می شوم همنوای روشنی

همدمم باد صبا همسرای پر غمی

طالع افکار من جز به عشقت مبتلا

راه دیگر برنبست مرحبا و مرحبا

روشنی شب را گرفت از دو چشم بیقرار

آرزویم بودنست گر سرآید انتظار

هر شبم در حسرتم کی در آغوشم کنی

ماه کنعانم شوی مست و مدهوشم کنی

فرزاد

فربه شد در نعمت و شد مردد در یقین

فاجعه آغاز شد سیب و دست کج همین

رسم مهمانی نبود سیب از باغش ربود

راز این ناگفته را کی کجا باید گشود

زنگ آخر شد تمام اهرمن برچید دام

زلف آدم دست باد عرش اعلی شد حرام

آسمان از زیر پا بر سرش آمد فرود

این عذاب وارثی علتش یک سیب بود

دانه از دامی که چید پرده عصمت درید

داد بر باد آنچه را بخت خوش بود و نوید

فرانک

فالی بزدم به طرح افکار

دل راببری چو سر سر دار

راهی بنما که گیرمت دست

اشکت به دلم چو گل شکفتست

اشکی که چکید از مژه دوش

دانی که چه شد می بشد نوش

نازک نفسم نفس میازار

آندم که شدی گلرخ یار

کارم بشده شراب خواری

شهدی ز نگاه‌ گریه زاری

زهره

زیباترین تبسم ای هدیه ی خدایی

جانا دلم به دستت کی تو زمن جدایی

هر شب به عشق چشمت ساغر کنم لبالب

از خون دیده ای که از چشم چکیده بر لب

ره ده مرا به قلبت ای قبله وجودم

نام تو یار زیبا با شعر خود سرودم

هر کس که عاشقت نیست غم در دلش فراوان

ما را به خود مینداز ای قبله گاه ایمان

اعظم

از نگاهت خسته پا جان می‌گرفت

رهزنی بودی که ایمان می‌گرفت

عشق را شرحی شدی بار دگر

خنده ات از شعر دیوان می‌گرفت

ظلمت شب خیره در گیسوی تو

صورت ماه از تو فرمان می‌گرفت

مرگ لبم بوسید و غم از گوشه ای

اشکهایم را به دامان می‌گرفت