سروش _کیمیا
سپیده سر زد و رویت به چشمانم هویدا شد
سر و جانم به قربانت جهانم با تو زیبا شد
رسیدی از ره و دل شد به لبخندی ز تو مدهوش
رها از خویش گشتم من طلوع نور پیدا شد
وزان شد باد مشتاقی نوید مطرب و ساقی
وزین شد لحظه های من چو سور عشق برپا شد
شبم شد روز پر روزی تو شمع محفل افروزی
شدم مجنون و تو لیلا سروش قصه شیدا شد
کمال آنگه شود کامل که تو با عشق آمیزی
کنون این وصلت میمون حکایت تا ثریا شد
یگانه دلبر مه رو شدم با چشم تو جادو
یکی هستی به زیبایی نجابت با تو معنا شد
مرا با خود یکی پندار دو جسم و روح بی تکرار
من آن خویش توأم در خود که چشمم با تو بینا شد
یقین و عشق تو دینم شده مهر تو آیینم
یگانه عشق جاویدان دلم پیش تو رسوا شد
از این لحظه که دستت را به دست خویش میگیرم
امید و آرزوهایم به چشمان تو اهدا شد
(حروف هم رنگ را کنارهم قرار بدهید)