رقیه. هاشم‌

رموز چشم خوانی را ز چشم تو شدم استاد

همان لحظه که پلکت بر نگاهم روی هم افتاد

قرار هر دمم با تو زیادم یا کمم با تو

اگر باور کنی از من چه شاد و بی غمم با تو

یکی هستی به زیبایی عروس شهر رویایی

شبم پر شد ز فکر تو تویی پایان تنهایی

همه دردم تویی درمان تویی دینم تویی ایمان

مران از درگهت من را تو آغازم تویی پایان

مهتاب

می رسی از راه و دلها را به یغما میبری

ماه عالم تاب هستی دلربایی ای پری

هر قدم بر صد هزاران دل گذاری بی خبر

هر دمم روی تو می آید مرا اندر نظر

تا بیایی جان بگیرد این تن رنجور من

تشنه عشق تو شد دل ای مه مغرور من

ای نگار نازنینم زینت شبهای تار

ای تو ماه شب فروزم دل ز عشقت بی قرار

با تو معنا شد جهانم ماهتاب بی قرین

بس کن این ناز و کرشمه مهربان مه جبین

سميه شیاسی

سرود عشق می‌خوانی به دستان هنرمندت

سرو جانم به قربانت و دل مفتون و در بندت

مرید مسلکت جمعی و تو شمع فروزنده

مران ما را ز درگاهت جهان کن زنده با خنده

یگانه دلبری مه رو دو خنجر جای هر ابرو

یکی هستی به زیبایی تو با عشقت کنی جادو

همای شه پر زیبا سعادت با تو شد معنا

همه دنیاست چشمانت شیاسی در بی همتا

نگار

نام زیبایت به قلبم ماندگار

تا جهان باشد تو باشی برقرار

گل تویی همتای من بلبل هزار

در سرایت پر کشد پروانه وار

ای لبانت جام هستی می بیار

بهترین معنای مستی شد نگار

روز و شب گر با تو گردد روزگار

از لبانت می‌دمد گل صد هزار

معصومه

مهرتان بر دل نشست مهربان من سلام

مست چشمانت شدم ای رخت ماه تمام

عشق با تو شد پدید تا به من کردی طلوع

عاشق چشمت شدم فصل عشقم شد شروع

صبح من شد خنده ات ای سراپا نیک و خاص

صاحب قلب منی کن ترحم یا قصاص

وقت آن شد حرف دل با تو گویم مو به مو

وصل تو شد آرزو در نماز و در وضو

ماه ​​​​من شد آشکار نام تو در این پیام

من به عشقت قانعم ای خداوند مرام

همدم شو نازنین تا شوم دور از گناه

همتی کن جان من بی تو عمرم شد تباه

فرزاد

فصل گل و بلبل شد یاد تو دلم افتاد

فکر تو در این جان است عشق تو نرفت از یاد

رویت به نظر آمد شد دیده دل روشن

رستم ز غم آندم من شد شوره دل گلشن

زلف تو به دست باد از روی خوشت دل شاد

زخم از دل من برخاست تا دست تو مرهم داد

ای لعل لبت هستی ای باعث سرمستی

از عشق تو من مستم آیا تو چو من هستی

دل در گرو عشقت بیدل شده و مجنون

در پیکر من جاری عشق تو به جای خون

هنگامه

همای نازنینت ناز دارد

صمد را در تب آواز دارد

نگاه مهربانت را چه گویم

به هر تار مژه صد راز دارد

گهی با دل کنم با تو نظاره

چه کس چون تو لبش اعجاز دارد

از آن ناز و از آن اعجاز حاشا

دلم در راز تو پرواز دارد

مگر باور کنی کز مهر گویم

که قلبم سوی تو در باز دارد

هزاران شب برای تو نوشتم

همای نازنینت ناز دارد

خاطره ...شهرام

خفته ام در بستری بی حضور جسم تو

شب دگرگون میشودازغروراسم تو

از سحرگه می شوم همنوای روشنی

همدمم باد صبا همسرای پر غمی

طالع افکار من جز به عشقت مبتلا

راه دیگر برنبست مرحبا و مرحبا

روشنی شب را گرفت از دو چشم بیقرار

آرزویم بودنست گر سرآید انتظار

هر شبم در حسرتم کی در آغوشم کنی

ماه کنعانم شوی مست و مدهوشم کنی

فرزاد

فربه شد در نعمت و شد مردد در یقین

فاجعه آغاز شد سیب و دست کج همین

رسم مهمانی نبود سیب از باغش ربود

راز این ناگفته را کی کجا باید گشود

زنگ آخر شد تمام اهرمن برچید دام

زلف آدم دست باد عرش اعلی شد حرام

آسمان از زیر پا بر سرش آمد فرود

این عذاب وارثی علتش یک سیب بود

دانه از دامی که چید پرده عصمت درید

داد بر باد آنچه را بخت خوش بود و نوید